تولد عشقی دیگر«قسمت هفتم»

ساخت وبلاگ
دیروز صبح رفتیم مدرسه سجاد برای مشاوره انتخاب رشته خب تقریبا هدف سجاد مشخصِمیخواد بره تجربی و واقعا من هیچ دخالتی تو انتخاب رشته اش نداشتم ولی مدیرش اصرار داشت والدین بچه ها را مجبور کردند مخصوصا در لحظه گفتن نگاهش مرتب به من بود به خاطر صحبت های پارسالم فکر میکنه من میخوام سجاد بره تجربیدرحالی‌که آخراش ناراحت شده بودم از این اصرارگفتم متاسفانه معلم های شما خیلی تاثیر گذار هستند تو انتخاب رشته بچه ها و تاثیرشون از والدین بیشتر هستچون اولش از لفظ متاسفانه استفاده کرده بودم تعجب کرد و پرسید چطورگفتم پسر من تا پارسال مطمئن بود میره ریاضی و اصلا حتی به تجربی فکر هم نمی‌کرد به لطف دبیر ریاضی پارسال شما این بچه کلا از درس ریاضی متنفر شد البته امسال مجددا سعی کردم افت پارسالش را جبران کنیم ولی دیگه میگه اصلا نمیرم ریاضی.اون لحظه واکنش مدیر فقط سکوت بود ولی مشاور کاملا حق را به من داد ***برای همون جلسه بالا رفتم مرخصی بگیرم دیدم مدیر ناراحت و کمی عصبانیه میگم نرم؟ میگه برو مشکلی نیست میگم به جاش برگشتم تا ۳ و نیم میمونم و از پاس فرزند زیر ۶ سالم استفاده میکنم تشکر کرد میگم ولی ناراحتید چیزی شده میگه همکارا، دقیقا الان که مدیر رو واحد ما حساس شده همه میرن مرخصی اونم دو سه روز و پشت سر هم خب منم جای مدیر باشم میگم نیرو زیاد داری که هر روز یک نفر نیستخدایی حرفش حق بود به همکارم میگم مدیر اینطوری میگه میگه بیخود مرخصی می سوزه میگم خب برو ولی نه الان و پشت سر هم ساعتی برو صبح که مدیر نیست دیر بیااصلا هفته ای یک روز بروبدش اومده میگه شما من رو درک نمی کنیدباشه درکت میکنیم چهار روز دیگه یا خودت باید بری یا یکی از ماها میریم ببینم برات بهتر میشه یا بدتر♥ نوشته شده در دوشنبه سی ام بهمن ۱۴۰۲ تولد عشقی دیگر«قسمت هفتم»...
ما را در سایت تولد عشقی دیگر«قسمت هفتم» دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : farzandaneman بازدید : 8 تاريخ : يکشنبه 6 اسفند 1402 ساعت: 16:25

تو گروه اولیا مدرسه پسرم یهو اعلامیه فوت پدر یکی از دانش آموزان را دیدم خدا رحمتش کنه ولی چون چندین بار تو مدرسه دیده بودمشون خیلی ناراحت شدم از طرفی پسرهاشون دقیقا هم سن پسرای من هستند و واقعا اعصابم به هم ریخت چون میدونم چقدر سخته بچه را بی پدر بزرگ کنیمخصوصا پسربچه ها که از پدر الگو میگیرن برا چند صدم ثانیه از ذهنم گذشت دور از حسین اگه طوری می شدو واقعا حالم بد شد هنوز اشکام داره میاد خدا به پسرها و همسرش صبر بده خدا رحمتش کنه ♥ نوشته شده در دوشنبه سی ام بهمن ۱۴۰۲ ساعت 23:55 توسط اف.شین(F.sh) : تولد عشقی دیگر«قسمت هفتم»...
ما را در سایت تولد عشقی دیگر«قسمت هفتم» دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : farzandaneman بازدید : 8 تاريخ : يکشنبه 6 اسفند 1402 ساعت: 16:25